بهترین دوران زندگی؟

از وقتی به این جا آمده ام روزهایم فرق زیادی با گذشته کرده است. درس و تحقیق از یک طرف و هماهنگ شدن با زندگی در اینجا از طرفی دیگر چنان فضای فکریم را به خود مشغول کرده است که به ندرت گریزی به گذشته می‌زنم٫ هر چند پیوند با گذشته نیاز به هم قطاران خودش را هم دارد (یاران نیک روزگار که در سرزمین مادری جایشان گذاشتم).

امروز بعد از مدت ها رمانی به دست گرفتم. گاهی تنها درمانِ بعضی از حال-بدی هایم غوطه ور شدن در فضای یک داستان طولانی و خوش نقل است. «کافکا در کرانه» موراکامی را در کافه شروع کردم. دو فصلش را که خواندم بر این شدم که لپ تاپ را روشن کنم و این متن را بنویسم. دنیای پسر ۱۵ ساله ی داستان یکهو مرا برد به حال و هوای نوجوانی خودم. چه روزگار شیرینی بود.

اما سوالی که فکرم را مشغول کرد این است که چه دوره ای از زندگی٬ بهترین دوران عمرمان بوده است؟ (البته تا اینجای عمرمان!)

به گمانم برای من نوجوانی باشد؛ از آغاز دبیرستان تا کمی قبل از بیست سالگی. چرا آن دوران این قدر برایم برجسته است؟

شاید چون دوران بسیار پر رمز و رازی بود. خودم دنیایی را برای خودم ساخته و پرداخته بودم با فلسفه‌ها و افکار من در آوردی. قوانینش را به دلخواه خودم تغییر می‌دادم. زندگی مثل قاره جدیدی بود و من هم کاشفی تازه کار. هر آن چیز جدیدی که کشف می‌کردم به نام من ثبت می شد (و چقدر کیف می‌کردم!) مثلا فلسفه اپیکوری!! غرق بودم در خیال و اوهام و اندیشه. از خواندن نظریات ناب در کتاب‌ها یا دیدنشان در فیلم‌ها سخت به وجد می‌آمدم و تا مدت‌ها با آن افکار زندگی می‌کردم. من پادشاه سیاره‌ام بودم و هر آن طور می‌خواستم فرمان روایی می کردم. و البته خودم هم تنها فرمانبرش بودم! دیگران اما فقط بودند و بودنشان (در بیشتر موارد) مستقل از ماهیت من بود.

و می توانی حدس بزنی چقدر همه چیز نو بود. من یک تازه آدمْ بزرگ بودم که فکر می‌کرد خیلی می‌داند و خیلی می‌فهمد٫ خیلی بهتر از خیلی بزرگتر‌ها می‌فهمد. سبد من خالی بود و با وسواس و دقت پر می‌شد. اما سبد آدم بزرگ ها چیزهای دوست نداشتنی دیگری هم داشت. شکست‌ها٫ ترس‌ها٫ اندوه‌ها و کهنگی‌ها. سبد من اما باکره بود.

چه افکار بلند پروازانه‌ای که نداشتم. خیلی به خودم٬ آدم‌ها و آینده امیدوارم بودم. حتی اندکی ناامیدی در وجودم نبود. و چون هنوز رگه‌های پرسشگری کودکانه م همراهم بود هر تجربه‌ای را با هیجان و عقل نو رسیده به دقت تجزیه و تحلیل می‌کردم. همه چیز هنوز بچه‌گانه لذت بخش بود.

 اما اوضاع کم کم و به آرامی عوض شد خصوصا بعد از آن که وارد دانشگاه شدم. آن جا «من» اهمیت کمتری داشت و حالا قوانین دیگران تعیین کننده بود. نگاه دیگران اهمیتی بالاتر از نگاه من پیدا می‌کرد. اگر خلاصه بگویم زندگی در دنیای آدم بزرگ ها تا آن جایی پیش می‌رود که حتی می‌تواند تعیین کند «من» چطور بیندیشم و ایدیلوژیم چه باشد. دنیایی که بیش از کنجکاوی و خودآموزی تقلید کورکورانه است که مبادا از دور رقابت عقب بیفتی. نقل در این باره مفصل است پس بهتر است کوتاهش کنم و به وقتش بیشتر به آن بپردازم.

خلاصه شاید این‌ها بود آن دلایلی که به گمان من نوجوانی دوران طلایی زندگی من شد. بهترین زمان برای کشف صادقانه خودم و پیرامونم. عزیزی می‌گفت شاید دلیلش این است که در نوجوانی فرد هیچ مسئولیتی ندارد و برای همین تنها نیستی و هستیش و اولویت زندگیش خودش است و بس و رها و آزاد از هر دغدغه‌ای زندگی می‌کند.

برای شما چطور؟ بهترین دوره زندگیتان کی بوده و چرا؟

یک دیدگاه برای ”بهترین دوران زندگی؟

  1. خیلی زیبا دوست قدیمی و صمیمی.
    خیل عظیمی از سوال های نظیر این برای من هم در مهاجرت بارها پیش اومده خیلی وقتها یک صحنه، یک حرف، یک رنگ یا یک بو من رو برده به گذشته و این سوال که آیا روزگاری آنچنان باز هم می اید؟
    برای من از اواخر سال اول فوق لیسانس اول تا کمی بعد از مهاجرت به کانادا ینی حدود 23 تا تا 26.

    پسندیده شده توسط 1 نفر

  2. دوست عزيزم ، اگه پرسش آخرت رو واقعا پرسيدي تا جوابي هم بگيري ، من دوست دارم چند كلمه پاسخ بدم البته كه من نه نويسندگي ميدونم نه انشام خيلي خوبه😉
    بهترين دوران زندگي من از زماني بود كه وارد دانشگاه شدم!! از اون روز به بعد يعني دقيقا از همون روز ثبتنام كه با پدر گرام اومده بودم دانشگاه !! من از اون روز تازه برعكس اونچيزي كه تو گفتي خودم رو كم كم و رفته رفته به عنوان يك من يك فرد يك كسي كه جدا از خانواده ( مادر و پدر ) هست پيدا كردم. من بكباره به قول تو افتادم وسط آدم بزرگها و تمام . تو اين دوران خيلي چالشها داشتم خيلي بالا و پايين خوب و بد خوشي و غم اما همه ي اينها منو برد به سمت يه ميشايي كه بايد ميبود و ميشد البته نه بذور مطلق، اما برجسته تر ترين دوره ي زندگيم از زماني بود كه وارد يه تعهد مادامالعمر شدم! البته نه به خاطر اين حرفهاي كليشه اي تكراري كه عشق زندگيمو پيدا كردم و …..،. بلكه به خاطر اينكه هر روزش براي من چالش بود هر روزش كه از رابطم ميگذشت بيشتر از خودم ميپرسيدم كه من كي هستم و چي هستم و مهمتر از ميخوام كي باشم! هر روز با كش و قوس هاي خودش از من يه آزم ديگه ميساخت،( از نظر خودم يه آدم كمي كمي بهتر، نظر ديگران رو نميدونم البته شايد خيلي هم مهم نباشه!!!!) با پشت سر گذاشتن همه ي اين ١١ سال تا به امروز كه دارم اين متن رو مينويسم در خودم رشد رو ميبينم و حس ميكنم ؟ حتي با اينكه من تعداد كتابهاي غير درسي اي كه خوندم و نقاشيهايي كه كشيدم تو چندسال نوجوانيم از كل اين ١١ سال بيشتر بوده اما اين زمان برام اين دوره ي جواني ورود به دانشگاه و بعد متأهل شدنم و بعد نقل مكان به شهر ديگه اي جدا از خانواده و دوستاي عزيز و فاميلم برام رنگ و بوي ديگه اي داره مخصوصا اين روزا كه به شدت روي شناخت خودم دارم كار ميكنم و هر روز صبح كه پا ميشم خودم رو بيشتر از ديروز دوس دارم!! اين روزا كمتر به خاطر داشته هام خوشحال ميشم و بيشتر به خاطر بودن هام و كمي كمي خوب بودنهام خوشحال ميشم☺️

    پسندیده شده توسط 1 نفر

  3. سلااااام….خوب بود…و از همه بهتر ایده ی خوبی بود برای نوشتن
    مسیر زندگی پر از فراز و نشیب است…گاهی تاریک و گاه روشن…زیبایی آن در قدرت ما در پابرجا ماندن است.تصور کن درختی تنومند پاییز و بی برگی را به خود می بیند. زمستان و سرمایش را به جان می خرد…گاهی تهی و گاهی منجمد اما سرانجام در بهار سرموقع شکوفه می زند و گلباران می شود.من اجازه نمی دهم دلم برای ردپای گذشته تنگ شود…دقت کن رد پاهای گذشته را دوست دارم اما دلم برایش تنگ نمی شود…من خودم را در حال پیدا می کنم و حال خویش را در همان حال بهبود می دهم…مثل این است که تو مدت ها مشق خط نوشتی و الان خطاط ماهری شده ای و بعد می نشینی و مشق خط ده سال پیشت را نگاه می کنی و زار زار گریه که ای کاش آن هنگام بود…مشق گذشته را نوشته ای…خط نو بنویس…ااگر خط گذشته ات بهتر بوده همان را بنویس ولی از نو…حال را بیاب…رندی کن و همان دم را خوش باش که ما تواناتر از درختیم که ما می توانیم در هر اراده ای بهار شویم 🙂

    لایک

بیان دیدگاه